نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:داستان کوتاه عشقی, توسط Reza |

 

دختر و پسر

دختری می رفت ، پسری او را دید و دنبال او روان شد . دختر پرسید که چرا پس من می آیی ؟

پسر گفت : برتو عاشق شده ام . دختر گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من

خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . پسر از آنجا برگشت و دختری بدصورت

دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد دختر رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ دختر گفت : تو راست

نگفتی
. اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.